بسم الله الرحمن الرحیم


سه چهار ماه گذشت. و طی این ایام چندباری رو خود مادرم اینور اونور سراغ دیدن دختر واسه من میرفت و منم جوابم همون بود که گفته بودم. اواخر مهرماه بود. یه شب طبق عادت نشسته بودم و فوتبال نگاه میکردم و کنارم یه سبد میوه گذاشته بودم. دیدن فوتبال با میوه یه چیز دیگه س. حرفه یی ها میدونن من چی میگم. نیمه تموم شده بود که مادرم اومد نشست کنارم و گفت: امروز رفتم یه دختر دیدم ماه، دلم براش ضعف رفته. منم یه نگاه معنی دار کردم و گفتم انشاالله خوشبخت بشه. مادرم یه عکس گذاشت کنار میوه ها و گفت اینم عکسش وپا شد رفت بخوابه. اصلا نگاهش نکردم و جای میوه ها رو تغییر دادم و مشغول دیدن فوتبال شدم. پیش خودم میگفتم مامان هم عجب حوصله یی داره ها. هی پا میشه میره واسم دنبال دختر میگرده. فوتبال که تموم شد ( میوه ها قبلش تموم شده بود) خواستم که ظرف میوه رو ببرم آشپزخونه نگاهم افتاد به عکس. اولش توجه نکردم. رفتم ظرف و دستامو شستم اومدم که دراز بکشم بخوابم یه چیزی هی قلقلکم میداد. نه نه اشتباه نکنین وجدانم نبود. آخه اون همیشه بهم نهیب میزنه طعنه میزنه از این لوس بازیا بلد نیست. به گمونم قلبم بود. پیش خودم گفتم حالا یه نگاهی بنداز بعد بذارش کنار. بلند شدم نشستم. عکسو برداشتم و این بار با دقت نگاهش کردم. یه چهره خیلی معصوم داشتم میدیدم. راستش زیباییش رو در اون لحظه نمیدیدم فقط حس معصومیتی که تو چهره ش بود بیشتر به دلم مینشست. انگار سالها با این چهره آشنا بودم. خب حالا نمیخواد بگین پشت این چهره های معصوم چه چیز ها نخوابیده. از اینا زیاد شنیدم و خودم هم دیدم. یه جورایی دلم  لرزید یعنی قشنگ حس کردم که لرزید. ولی با این وجود هنوز نمیخواستم قبول کنم. عکس رو گذاشتم رو میز و دراز کشیدم. به خودم گفتم فردا به مامان میگم نمیخوام. با همین افکار خوابیدم.
ادامه دارد.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Michael نرم افزار CRM بورس ایرانی آموزش زبان انگلیسی معرفی هتل های شهر های زیارتی ایران سایت موزیک غرب خانه طراحان سام (مرکز تخصصی چاپ دیجیتال) معرفی بهترین محصولات Anthony