بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

پس از ماجراهای عشق و عاشقی که برای من رخ داد و بمدت 8 سال طول کشید و بی سرانجام متوقف شد بکل قصد ازدواج رو از ذهنم بیرون 

کردم.خیلی تو این مدت لطمه خورده بودم هم جسمی هم روحی هم اقتصادی. البته از انصاف دور هم نمیشم که لطمه هم وارد کردم به طرف 

مقابلم.بگذریم دیگه هیچ حوصله و ذوقی درونم نمونده بود. چه اینکه آخرای بهم خوردن این عشق مصادف شده بود با فوت پدرم و تکیه گاهی بس 

محکم که از دست دادم. خیلی دوران سخت و بدی رو داشتم تجربه میکردم. جایی که کار میکردم  یه واحد تولیدی قطعات پیش ساخته بتنی برای 

راه و ساختمان بود. از حضور من در محل کارم  بیشتر از 5 ماه نمیگذشت و اینکه  در این مدت ارتقاء شغلی پیدا کرده بودم. برخی همکاران از این 

بابت خرسند نبودند مدام پشت سرم حرف میگفتن و زیرآب منو اینور و اونور میزدن که جای منو بگیرن. با این حال من حواسم به کارم بود و به کسی

 کاری نداشتم. چند نفری هم بودند که باهاشون راحت بودم و موقعیت و حرف هم رو خوب میفهمیدیم. تو این مدت مادرم چند باری برای خواستگاری

 و دیدن دختر رفته بود تا به قول خودش دست منو بند زندگی کنه. ولی هر بار من از زیر این تله های شکاری  که مادرم پهن میکرد در میرفتم.

 یک بار متقاعدم کرد که بریم دختری رو ببینیم. فقط بخاطر اینکه کمی از زیر فشاری که میاورد خودمو خلاص کنم و بهانه ای جور کنم قبول کردم. 

وقتی وارد خونه شدیم فقط مادر و دختر حضور داشتند. من و مادرم نشستیم. همون لحظه های اول نگاه های سنگین مادر دختره رو روی خودم 

احساس میکردم که داشت حسابی براندازم میکرد. از موقعیتی که توش قرار گرفته بودم خوشحال نبودم و خدا خدا میکردم سریعتر بلند شیم و 

بریم. میخواستم به مامانم بگم مادره بیشتر از دختره داره با چشاش منو میخوره بلند شو بریم که با اشاره مادر  دختر سینی چایی بدست وارد اتاق

 شد.    ادامه دارد 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همه چیز از همه جا رمان خانه الناز نمایندگی تجهیزات حفاظتی نظارتی هایک ویژن و هایلوک شاهد تبریزی - شعر و فلسفه جدید ترین نظم دهنده اتاق خواب، گیره نگهدارنده روتختی يک آيه در روز Marcelo ارسلان گل محمدي وبلاگ فروشگاه 13 Addison